راهبرد مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي طباطبایي (1)


 

نويسنده:




 
سير طولاني مبارزات شهيد آيت الله قاضي طباطبائي و نقش تعين کننده ايشان در آذربايجان، به رغم اهميت بالاي آن متاسفانه آن گونه که بايد واکاوي و بيان نشده است. در اين گفتگو که با يکي از نزديکترين ياوران ايشان صورت گرفته، اين سير مبارزاتي تا حدي که در خور يک گفتگوي چند ساعته است ، توسط خواهرزاده ايشان بيان و نکاتي شنيدني از جنبه هاي گوناگون شخصيت آن بزرگوار براي بررسي دقيق تر چهره هاي شاخص انقلاب اسلامي بازگوئي شده است.

لطفا در ابتدا نسبت خود با شهيد آيت الله قاضي را بفرمائيد.
 

بسم الله الرحمن الرحيم .من سيد محمد الهي ، پسر آيت الله آسيد حسن الهي طباطبائي هستم .مرحوم شهيد قاضي دائي بنده هستند . پدرم با ايشان نوه عمه، نوه دائي بودند.

از سنين طفوليت ، آيا خاطره شيريني از شهيد آيت الله قاضي در ذهنتان هست؟
 

بله، من متولد 1317 هستم. در آن زمان ارتش روسيه، ايران را اشغال کرده بود و ما شهر را تخليه کرده بوديم و در روستاي شادآباد در ساختماني متعلق به مرحوم احتشام الممالک ليقواني ساکن شده بوديم. آن روزها حمام شخصي در هيچ جا نبود، مگر در خانه هاي اعيان و اشراف، آن ساختمان يک حمام اختصاصي داشت و يادم هست که من و مرحوم قاضي رفتيم و در آنجا استحمام کرديم .من حدوداً چهار پنج سال داشتم. اولين خاطره اي که از حضور ايشان در زندگي ام دارم ، اين است.

برخورد ايشان با شما به عنوان يک کودک چهار ساله چگونه بود؟
 

آن موقع شهيد قاضي بچه نداشت و به من بسيار علاقمند بود. همين که مرا با خودش به حمام برد، محبتش معلوم است. من نوه اول آميرزا آقا باقر قاضي بودم و به اصطلاح خودمان، خيلي جايم گرم بود و دائي ها همه شان و مخصوصاً شهيد قاضي خيلي به من لطف داشتند. ايشان واقعاً با من مثل پسر خودشان رفتار مي کرد. در سال هاي 21 ، آسيد حسن ، پسر آقاي قاضي به دنيا آمد. تا آن موقع من جاي پسر ايشان بودم . نامه هاي ايشان الان هست.ايشان آن موقع که در قم درس مي خواند ، هر نامه اي که مي نوشت، حتماً يک احوال پرسي هم از من در آن بود. بعد هم که خدا به خودش 4 پسر و 1 دختر داد .

در دوران نهضت ملي شدن صنعت نفت ، چهار جريان وجود داشت. عده اي نسبت به اين مسئله بي تفاوت بودند، عده اي طرفدار جبهه ملي و دکتر مصدق ، عده اي طرفدار آيت الله کاشاني و عده اي هم طرفدار مرحوم نواب بودند. آيا اطلاع داريد گرايش عمده آيت الله قاضي به کدام جريان بود؟
 

در آن زمان ايشان در قم درس مي خواند و شاگرد امام راحل بود. من نکته خاصي در اين باره نمي دانم که چه فعاليتي مي کرد، اما از سياق کار ايشان مي توان دريافت که مذاقش در اين زمينه چه بوده است.

شهيد آيت الله قاضي پس از بازگشت از قم به تبريز، به نجف رفتند. آيا علت اين بود که حوزه علميه قم، پاسخگوي نيازهاي علمي ايشان نبود يا علت ديگري داشت؟
 

مطمئناً در آن زمان ارزش علمي حوزه نجف از قم بالاتر بود. اين را نمي شود انکار کرد . آنجا يک حوزه هزار ساله است و قم جديد است و ايشان علاقمند بود که به نجف برود و در تبريز نماند. تعطيلات تابستان را معمولاً به تبريز مي آمد.در نجف مرجعيت با آيت الله حکيم بود و شهيد قاضي در درس ايشان و درس آيت الله کاشف الغطاء شرکت کرد و افکار مرحوم آقاي کاشف الغطاء وارد افکار ايشان شد و از همان جا که برگشت، با دولت شاهنشاهي برخورد داشت و هيچ وقت نشد که ملايمت نشان بدهد.
سال 41 يا 42 اولين کتابي که در اين زمينه ها به دستمان رسيد، کتاب «نمونه هاي اخلاقي در اسلام» نوشته مرحوم کاشف الغطاء ، ترجمه شهيد آيت الله قاضي و چاپ تبريز بود. آن موقع «مؤتمر تقريب اديان » در بيروت برگزار شده بود و مرحوم کاشف الغطاء مقاله اي به آنجا فرستاده و در آن مقاله حمله عجيبي به استعمار و حکومت هاي دست نشانده ايران و عراق و عربستان و... کرده و آنها را کوبيده بود.آقاي قاضي چنين مقاله اي را ترجمه کرد و در تبريز چاپ شد و ما اين را خوانديم. فکر مي کنم مطالعه اين مقاله، مثل من براي خيلي ها اولين قدم در اين راه بود. تا آن موقع ما روحانيت و دولت شاهنشاهي را دو تا نمي دانستيم. با سوابقي که حکومت پيشه وري در اين منطقه داشت و با ترسي که از نفوذ شوروي به اين منطقه داشتيم، دو دستي به حکومت شاه چسبيده بوديم.
دقيقاً يادم هست در سال 26، پس از شکست حکومت پيشه وري هنگامي که شاه به روستاي باسمنج که الان شهر باسمنج شده ، آمد، علماي اينجا از او استقبال کردند. عکسش را من دارم که تمام علماي آذربايجان ،از جمله حاج ميرزا باقر آقاي قاضي ، آقايان انگجي ها ، آقاي ثقه ي الاسلام و همگي به استقبال شاه رفتند. براي اينکه وجود حکومت شاهنشاهي در آن زمان در مقابل استالين، خودش يک انقلاب بود . اين افکار در اين منطقه بود.
در دوره ملي شدن صنعت نفت، سه تن از آقايان علماي آذربايجان به مجلس راه پيدا کردند. با اين حال من دقيقاً يادم هست غروب روز 28 مرداد 32 که در ايران کودتا شد، اخبار راديو را گوش مي کرديم . با شاه در مصر يا رم مصاحبه مي کردند .گفت:«من قصد داشتم به آذربايجان بروم، از ترس برادر کشي نرفتم و آمدم خارج». يعني موقعيت آذربايجان در آن شرايط و در آن سال ها طوري بود که حتي شاه هم باور کرده بود که اين منطقه طرفدار و پشتيبان نظام شاهنشاهي است، در حالي که اصل مسئله اين نبود . اصل مسئله ، ترس مردم منطقه مرزي بود از تهاجم شوروي. ما در اين نقطه اي که الان داريم در آن صحبت مي کنيم 30 فرسخ فاصله داريم با پرچم جنوبي ناتو و 24 فرسخ با دولت شوروي. ما اينجا در منطقه مرزي بين شرق و غرب قرار داريم و در نتيجه، اينجا منطقه حساسي است و شرق و غرب، اينجا را پشت جبهه خودشان فرض مي کنند و هر دو علاقمندند زمينه هاي سياسي اين منطقه به نفع آنها باشد. روس ها حزب توده را در اينجا تشکيل دادند، امريکائي ها هم پان ترکيسم را شايع کردند. در اينجا طرفداران تماميت ارضي ايران جز اينکه دو دستي به حکومت مرکزي بچسبند ، کار ديگري نمي توانستند بکنند.
به نکته مهمي اشاره کرديد. شايد دليل مخالفت بسياري از آقايان اين بود که مي خواستند آيت الله قاضي در برابر شاه نايستند.
دقيقا همين طور است. خاطره اي از مرحوم آميرزا رضي آقاي چاي کناني يا زنوزي دارم. ايشان فيلسوف بود. در دوره پيشه وري اينها سخت تحت فشار بودند و مرحوم علامه طباطبائي به همين دليل از اينجا کوچ کرد و رفت، چون نه دولت از فلسفه اسلامي پشتيباني مي کرد ، نه ملت آن را رشد را داشت ، نه روحانيت اين جسارت را داشت و عليهذا کساني که زبان گويا و استدلالي اسلام بودند، در اينجا در مقابل ارتش شوروي که آمده و اينجا را اشغال کرده بود و پشت سرش ديگراني که با کوله باري از اعتقادات مارکسيستي به منطقه آمده بودند - که همان هم به حکومت پيشه وري منجر شد- تنها ماندند .مرحوم آقاي طباطبائي کوچ کرد و به قم رفت و نتيجه مبارزات ايشان با مارکسيست ها و ماترياليست ها ، اصول فلسفه و روش رئاليسم است. مرحوم آقاي زنوزي هم فيلسوف بود. آمده و به ايشان گفته بودند: «شما که از شاه طرفداري مي کنيد، مگر خبر نداريد که او دارد اين کثافتکاري ها را مي کند ؟» فرموده بود:«شاه که نمي آيد با گردو بازي کند، مي رود همين کارها را مي کند».
شرايط اين گونه بود. ما از ترس استالين، به شاه پناه برده بوديم و در مقابل غرب که از کانال ترکيه وارد اين منطقه مي شد و شرق که از کانال روسيه مي آمد، براي حفظ حاکميت و مليت خودمان ، دو دستي به حکومت شاه چسبيده بوديم. شاه هم اين را مي دانست . مقاله اي که آقاي قاضي منتشر کردند، نقطه عطفي شد براي مبارزين و براي علني شدن افکار مردمي و ملي اين منطقه. به دنبال آن انجمن هاي ايالتي ولايتي مطرح شد. در اين مقطع، من زنداني بودم .

زندان رفتن شما در ارتباط با آيت الله قاضي بود؟
 

خير، آيت الله قاضي هنوز اين طور افشاگري نکرده بود . من از دوران آقاي دکتر مصدق مسئله سياسي داشتم و از مدرسه بيرونم کردند. من آن موقع در سيکل اول در دبيرستان پرورش درس مي خواندم. مدير مدرسه ما مرحوم آقاي هجيري از طرفداران آقاي دکتر مصدق بود.
من شاگرد آقاي اميرخيزي بودم که پسر آقاي امير خيزي دوران مشروطيت و طرفدار آقاي دکتر مصدق بود. ما همان موقع به تبع مديران و بزرگان خود به نهضت ملي ملحق شديم و در فروش اوراق قرضه ملي و پشتيباني از آقاي دکتر مصدق و تظاهرات خياباني و اينها شرکت داشتيم و از دست توده اي ها و از دست گروه هائي که اصل 4 را راه انداخته و لات ها را جمع کرده بودند و به خيابان مي آمدند و کساني را که تظاهرات مي کردند، کتک مي زدند، کتک خورديم. من از آن موقع سوابقي داشتم .آن موقع ساواک، زندان اختصاصي نداشت و زنداني ها را مي گرفتند و تحويل شهرباني مي دادند و به زندان شهرباني در خيابان صائب - محل فعلي آموزشگاه نيروي نظامي - تحويل مي دادند. من 2 بار در آنجا به زندان رفتم . يک بار چند ساعتي بيشتر نبودم و زود مرا ترخيص کردند، ولي يک بار ده روزي مرا آنجا نگه داشتند. علتش هم نامعلوم است. من الان مي روم عدم سوء سابقه بگيرم ، مي نويسند در تاريخ فلان به علت نامعلوم به زندان رفته است. به علت نامعلوم يعني علت امنيتي که نمي گفتند. ساواک علت را نمي گفت و فقط دستور بازداشت مي داد.
در قضيه انجمن هاي ايالتي ولايتي من در زندان بودم و در جريان کار نبودم . بعد از اينکه بيرون آمدم، ديدم قضيه انجمن هاي ايالتي ولايتي تمام شده، ولي جنبش راه افتاده بود .در هيئت هائي که در مساجد تشکيل مي شدند، و معمولا بسيار هم بودند و ما نمي خواستيم در برابر ساواک، نشاندارشان کنيم، شرکت مي کردم، تا وقتي که دوم فروردين سال 42 شد. در آن موقع آسيد حسن، پسر آقاي قاضي ، صبح آمد به خانه ما .25 شوال و روز وفات امام صادق (ع) بود و قرار بود در مسجد مقبره ، مجلس روضه خواني برگزار شود. آقا او را فرستاده بود که به فلاني بگو بيايد مسجد مقبره و خودتان هم در اطراف مسجد باشيد . ما هم رفتيم و آنجا نشستيم. خبر آمد که در مسجد طالبيه درگيري شده . رفتيم آنجا، درهاي مسجد را بسته بودند و سربازها، پاسبان ها و ساواکي ها آنجا جمع بودند. ناگهان ديديم آسيد علي اصغر، سرايدار مسجد، را از در نيمه باز مسجد کشيدند بيرون . نام خانوادگي ايشان يادم نيست، چون بيشتر به همين اسم او را مي شناختيم . وقتي آسيد علي اصغر را بيرون کشيدند، درگيري ايجاد شد. از دوم فروردين سال 42، من ديگر نشاندار شدم و در خدمت نهضت روحانيت قرار گرفتم تا پيروزي انقلاب.

گويا در آن مدت جلساتي مخفي با آيت الله قاضي داشتيد. در اين جلسات چه کساني شرکت مي کردند و بحث ها حول چه محورهائي بودند؟
 

نمي شود گفت جلسات مخفي، بهتر است بگوئيم جلسات خودماني. ساواک در تمام لايه هاي اصناف مردم نفوذ کرده بود. ما مي دانستيم که هيچ جمع و جلسه اي بدون اطلاع ساواک امکان ندارد تشکيل شود. ما يک جلسه 5 ، 6 نفري داشتيم. آقاي يزداني بود، من بودم ، آقاي دکتر سيد محمد ميلاني بود، مرحوم محمد حنيف نژاد بود، مهندس عظيمي بود، مهندس حبيب يکتا بود. اينها اکثراً دانشجو بودند. آقاي يزداني و من بازاري بوديم . ما در واقع دستچين شده بوديم.

مرحوم والد شما هم مي آمدند؟
 

ايشان اساساً هندل بزن اين کارها بود. ايشان اخلاقاً آدمي منزوي بود. وقتي از نجف برگشت، در اينجا نه منبري راه انداخت و نه نمازي و نه مسجدي درست کرد. حتي درسي که مي گفت، توي خانه خودمان بود. آدمي نبود که از خانه بيرون بيايد. مسئله مبارزات اجتماعي، ذوق خاصي مي خواهد. آدم بايد يک کمي حس جاه طلبي داشته باشد که بخواهد نشاندار شود و در اين اجتماعات برود، ولي ايشان ابداً در پي اين نبود که نشاندار شود، ولي در جلسات شرکت مي کرد . اگر قرار است به جلسه اي لقب مخفي بدهيم، بايد به جلسات آقاي قاضي و آقاي الهي بدهيم، نه جلسات ما . جلسات ما مخفي نبودند. پنج شش نفري جمع مي شديم که دستچين شده بوديم و خيالمان راحت بود که ساواکي در آن نيست. جمع مي شديم و براي اعلاميه ها و تظاهرات و اين جور کارها برنامه ريزي مي کرديم .
يک جلسه توسعه يافته تر از اين هم داشتيم که در آن از افراد جبهه ملي، نهضت آزادي ، متمولين بازار، دانشگاهيان از جمله دکتر گلابي ، دکتر رفيعيان ، دکتر منصور اشرفي ، مرحوم آسيد محمد علي انگجي و عده اي از دانشجويان از جمله آقاي دکتر ميلاني و آقاي مهندس حبيب يکتا ، آقاي مهندس عظيمي و ديگران مي آمدند و هر حرکتي انجام مي شد ، با مشاوره اينها بود و هيچ کار خلق الساعه ي بي مشورتي نداشتيم .
مرحوم آقاي قاضي مديريت عالي اين مجموعه را داشت . اين لايه دوم بود. لايه سوم کمي از اين توسعه يافته تر بود. گمانم ما تبريز را به 14 منطقه تقسيم کرده بوديم و هر منطقه مسئولي داشت که با يک عده از جوان هاي دوچرخه سوار ارتباط داشت و آن جوان ها هم با مردم ارتباط داشتند. ما اعلاميه داشتيم، چاپ داشتيم ، نوشتن اعلاميه داشتيم ، اخبار داشتيم و براي اينکه اينها لو نرود و ساواک نرود يقه اينها را بگيرد، اين طور لايه بندي کرده بوديم و به همين شکل کار مي کرديم.
خدا رحمت کند آقاي آسيد جواد پيمان، مدير روزنامه مهد آزادي را .ايشان اعلاميه هاي ما را چاپ مي کرد. هيچ کس گمان نمي برد که اعلاميه هاي ما در چاپخانه روزنامه مهد آزادي که آن روزها يک روزنامه رسمي بود، چاپ مي شود، ولي به قدري مراقبت کرديم که تا آخر هم نتوانستند چاپخانه را پيدا کنند و بعد از انقلاب ، خودمان افشا کرديم . آقاي آسيد جواد پيمان فوت کرد و رفت و ما نتوانستيم حق او را ادا کنيم.

نوع ارتباط سه حلقه اي که نام برديد با آيت الله قاضي چگونه بود؟
 

آيت الله قاضي مديريت کل اين مجموعه را داشت. حلقه اول که پنج شش نفر بوديم ، جنبه مشورتي داشت. منتهي قضيه در آن هيئت پنج شش نفري طراحي مي شد و براي اينکه آن پنج شش نفر لو نروند ، نتيجه را آقاي قاضي در حلقه دوم مطرح مي کرد . وقتي در لايه دوم تصويب مي شد ، لايه سوم اجرا مي کرد . مثلا فرض کنيد مي خواستيم براي موقعيتي يک اعلاميه بدهيم .در لايه اول تصويب و طراحي مي شد که جاي اين اعلاميه خالي است .نسخه اوليه آن اعلاميه را آن پنج شش نفر تهيه مي کردند و در لايه دوم ، مرحوم آقاي قاضي مطرح مي کرد، آن آقايان هر کدام از ديدگاه خودش ، ايراد و اشکال آن را مي گفتند و در آنجا اصلاح و تصويب مي شد و براي چاپ مي رفت. مامور چاپ ما در اين حلقه ها نبود و اگر همه را هم مي گرفتند ، او دستگير نمي شد. او بدون اينکه کسي کوچکترين سوءزني ببرد، اعلاميه را مي گرفت و مي برد و چاپ مي کرد و بعد مي برد منزل آقاي قاضي تحويل مي داد. خدا رحمتش کند. نامش عبدالحسين هاروت و شاگرد قناد بود. پيرمرد بود و سوابق مبارزاتي در حزب توده داشت. بعد، از حزب توده برگشته و به خانه آقاي قاضي آمده و با ايشان بيعت کرده بود. او مسئول اين کار بود و کار ديگري نمي کرد .در آن جلسات هم شرکت نمي کرد و هيچ اسمي در هيچ جا از او برده نمي شد . فقط من و آقاي يزداني و آقاي قاضي مي دانستيم اعلاميه ها در کجا و به دست چه کسي چاپ مي شود.
اين مدل سازماني که شما ترسيم کرديد، بسيار دقيق است. آيا اسمي هم داشت و از کجا الهام گرفته شده بود!
نه اسم نداشت. نمي خواستيم اسم داشته باشد. مبارزات ما از سال 42 شروع شد و تا سال 57 ادامه پيدا کرد. شما در اين فاصله جز يک عکس از من با آقاي قاضي پيدا نمي کنيد. فقط يک دانه پيدا کردند، آن هم در بيمارستان مهر ، يکي از بچه ها آمده و عکس گرفته بود که اين را آقاي دکتر اشرفي داشته و 30 سال بعد از انقلاب داده در روزنامه ها چاپ کرده اند. نه عکس داريم، نه ردپائي داريم. پاي تمام اعلاميه ها فقط نام آقاي قاضي بود و هيچ يک از ما به تنهائي و بدون مشورت ايشان هيچ کاري نمي کرديم . کساني را که در اين گروه نام بردم ، افراد خاصي بودند. مثلا مرحوم محمد حنيف نژاد ، اينکه بعدا چه رفتاري با او شد ، کاري ندارم - ولي او واقعاً يک بچه مسلمان بود، مطالعات زيادي داشت، بسيار تيزهوش و واقعا نخبه بود. آقاي دکتر ميلاني آدم معمولي نيست ، يک نخبه است . اينها مطالعات وسيعي داشتند . آقاي دکتر ميلاني جزو انجمن اسلامي دانشجويان بود. محمد حنيف نژاد در تهران عضو انجمن اسلامي دانشجويان بود، در جلسات آقاي طالقاني در مسجد هدايت شرکت مي کرد و با ايشان رابطه نزديک داشت . مهندس حبيب يکتا عضو نهضت آزادي بود و به مهندس بازرگان و آقاي دکتر سحابي خيلي نزديک بود و مطالعات و تجربيات آنها از طريق ايشان دقيقا به آقاي قاضي منتقل مي شد، منتهي ما قصد حزب و دسته راه انداختن نداشتيم . ما مي خواستيم قضيه سالم پيش برود . خود مرحوم آقاي قاضي هم اين اعتقاد را داشت. در آن جلسات پنج شش نفري، مرحوم آقاي قاضي هيچ امتيازي براي خودش قائل نبود . پنج شش نفر مي نشستيم و درباره يک مسئله بحث مي کرديم . معتقد بوديم که نتيجه بحث بايد به دست آقاي قاضي اجرا شود. مجاهدين خلق و بقيه بعداً شروع شد . در سال 42 اصلاً خبري از آنها نبود.
بعد از 15 خرداد که آن رفتار با نهضت اسلامي شد، ما در تحليل هايمان به اين نتيجه رسيديم که با اين شرايط ساده اي که ما داريم ، با ساواک نمي شود مبارزه کرد .بايد مبارزه علمي تر ، سازمان يافته تر و متشکل تر شود. اين نتيجه گيري توسط محمد حنيف نژاد در تهران تبديل به يک گروه مذهبي و سپس به ساير شهرستان ها منتقل شد. آن موقع اسم هم نداشت. اولين باري که از تهران به تبريز آمدند و مرا دستگير کردند و به تهران بردند، ما اسم نداشتيم و ما را به عنوان گروه مذهبي دستگير کردند. بعد در زندان اوين قرار بود از سازمان حقوق بشر يا عفو بين المللي بيايند بازديد از زندانيان سياسي. در آنجا بود که گفتند اگر اين جمعي که هستيم ، حالت تشکيلات نداشته باشد و مخصوصا بدون اسم باشد، اينها متوجه نمي شوند و خلاصه بايد قضيه را اروپائي تر کنيم. با مشاوره با بچه ها، از جمله من و آقاي يزداني نام «نهضت مجاهدين ايران » انتخاب شد. لطف الله ميثمي هم در آن موقع سالم بود و در همان زندان بود . ما با اين اسم با فرستادگان حقوق بشر مذاکره کرديم. تا آن موقع، يعني سال 50 ، اصلا اين گروه اسم نداشت. وقتي افشا شد که چنين سازماني در اين مملکت تشکيل شده و تا اين مرحله رسيده و کسي از آن خبر نداشته ، ساواک در اين تشکيلات نفوذ کرد و اسم و روش و ايدئولوژي آن را عوض کرد و يک سازمان من درآوردي درست کردند که الان شما مي بينيد.

يعني شما اسم داشتن و امضا داشتن را پاشنه آشيل آن گروه مي دانيد.
 

بله، ما کاري نداشتيم . امام جلو بود ، ما هم به دنبالش . هيچ مسئله اي نداشتيم . سازمان به عنوان تشکل و راهنمائي مبارزات مردم به وجود آمده بود ، نه براي حکومت گري و يک حکومت خاص.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 51